شرقی و تکه های تو در غرب مانده است
زیباترین نقاشی ات را شعر خوانده است
من در جنوب و لاشه ی بی بند و باری ام
در خاکِ گرمی که خودت را می سپاری ام
گاهی یکی با گازها ، هی هات مرده را.
ای وای مردم یک نفر این غولِ غده را.
شعری که در شمایلِ مردی به وسعتِ.
بومی که عمقِ فکر را. یک بار رخصتِ.
ما دیده می شویم ، توی خاک ، روی دوش
با عشق های بدخورِ تلخی که. نوش، نوش
مردیم و می میریم با هر لحظه زندگی
ما زنده ایم و زنده ایم و محضِ زندگی
هر بار توی خوابِ تو تکرار می شود
از خواب می پری و او بیدار می شود؟
همواره با خیالِ کسی بوده ای که نیست
شرقی و تکه های تو در غرب ماندنی ست
ناصر تهمک»
من مردِ مادرم
تا همین دیروز پسر بودم
و حالا مادرم
با حفظ سمت ، شدم
امروز مردِ مادرم
چون بیوه ای شبیه تصویر سینمایی یک حماسه
در غاری افسونگر به تنهایی
اسطوره ی آینده زاییدم
مردِ مادر شدم
همینقدر افسانه
و چیست این اگر این نیست؟
که به مدت معلوم مادرم درد کشیدم
آدمی دیگر زاییدم
از ظاهرم معلوم بود و حالا دو نفریم
و اولی آیا هنوز زنده است؟
چیستم این اگر مردِ مادر نیستم؟
که هرچه اولی ام بد باشد اگر بمیرد خواهم گریست
مردِ مادر شدم
همینقدر جدی ، چندش آور و از نادانی
مثال اشتباهی برای مادرم که مادر شد
او در یک شب
من در یک روز
مادر شدیم
مردِ مادرم
حالا تو به این همه اتفاق جدی بگو تغییر شخصیت»
مادر مادر است ، هرچند مرد
هرچند همه چیز دنیا عوض شود
که زنی از مرد بکند و مردْ ، مادر شود
چون من که پسرِ کنده از مردی که
مردِ مادر شدم
مُوَیِدش این که در آغوشم ، این نوشته های هی بیداد کننده که
مردِ مادر شدم
ناصر تهمک»
پناه می برم به تو ، اتاقِ دودِ بی کسی
از انتظار می کشم ، به انتظارِ هرکسی
همیشه مثل قابله ، در انضمام بچه ها
بزرگ باشی و به دستِ کودکی رها رها
تو را به شعر می کشم ، به گند می کشی مرا
تو عشق می شوی ، من انفجار در حلبچه ها
چه باختی ست در تو با نیازها یکی شدن
-و چشم باز می کنم ، کنارِ هر کثافتی
پناه می برم به تو تصوراتِ سنتی
به شورهای مردن و به پیچِ موی لعنتی
به لمس های زورکی به بوسه های کی
به هر توهمی ، به چند سال بعدِ کودکی
نمی کنند ، می شوم ، نمی شوند ، می کنم
تفکر عشق می شود ، فقط همین که بشکنم
رمان رمان گرفته بغض در گلوی یک پَسا-
-مدرن و برجِ عاج های فکریِ نقاحتی
سکوت داد می زند ، نشانه نیست مردنم
نشانه است زندگی ، که جبر بوده کردنم
تو از پریشِ آنی ات ، من از روانِ مانده ام
چه چالشی ست توی ما، نوشته ای، نخوانده ام
هنوز من همان فسیل و فکرِ تو به روز شد
بریز آب سرد را ، دلم بخار سوز شد
درست بعدِ مردنم به خودکشی رسیده ام
-چه گرگِ بُز دریده ای ، چه لحظه های ساعتی
پرنده های مردنی ، چراغ های چشمکی
فراقِ یک دقیقه ای ، وصالِ یک پیامکی
دروغِ حق به جانب و حقیقت دروغکی
نوشته های مبتذل ، قصیده های آبکی
کسی خلافِ رودخانه ها قمار می کند
نگاهْ روی خشتکِ زنی که کار می کند
نه مردگی نه زندگی، یکی ست رو به روی هم
-من ِ میان هر دو درد با چنان شباهتی
-که هر دو ام ، که احمقی ، که برزخم ، که راحتی
پناه می برم به تو ، گذشته ی فشرده ام
شبیه شعرهای نو ، بمیر تا نمرده ام.
ناصر تهمک»
عشق تاثیر چشمگیری داشت
این اواخر که پرخطر شده بود
طیفی از رنگ های نارنجی
فصل پاییز سردتر شده بود
به خدا او پیام می داد و-
ناخدا سمت دیگری می رفت
عقل سنگی تمام قد می ماند
دل در آب مقطری می رفت
خاصه در روزهای جنجالی
مرکز اغتشاش زیر پتو
اشک در انزوای اجباری
شیهه از دردهای سرِّ مگو
شاهِ بی مردمیم و بی کشور
دوری و دوستی بی مزه
ایستادن مقابل دنیا
سرنوشت نواریِ غزّه
باشد این مرد و زن خطاکاراند
از تبار شکست های عظیم
شهرهای به توپ ها بسته-
دل به ویرانیِ بدون حریم
عشق با هم نبودن است اما
گشنگی هیچ هم مقدس نیست
دوست داشتن همیشه لازم هست
دوست داشتن بدون هم بد نیست
ما که در محفل بدون هاییم
رشد گل های بی سر و ریشه
کودکی های بی رهاسازی
ماهیان نمرده در شیشه
با شکست بقیه آزادیم
زنگ تفریح ، جنگ می کردیم
مادر از غصه بی پدر می مرد
کودکی را تفنگ می کردیم
مادرانی که صرف بچه شدیم
دخترانی که در لباس مُردیم
مردهایی که گریه پنهانی.
این ینی زخم را فروخوردیم
نازیِ عقل توی من با عشق
نگرانم که ناخوشی بشود
توی تو این نژاد منفور و-
عقل بدبخت نسل کشی بشود
کوه ها توی دشت می میرند
مردها توی یک نگاه غریب
بچه ها توی بی سرانجامی
مرگِ زن ها در احتمالِ رقیب
آدم از هیچ چیز نمی میرد
بجز از ترس های وهم آلود
این فضای گرفته را بشکن
آسمان ریسمان به هم ندوز
شاعرِ خو ستیزِ پیچیده
دختر بچه خویِ صاف انگار
یک عجیب استِ» واقعاً عجیب
دو گرفتارِ جسمِ خودمختار
همچنان فصل عشق پاییز است
همچنان نسل شعر پابرجاست
شک نکن عشق فکر خواهد کرد
شک نکن هرچه مانده مانده ی ماست
خودنوشتیِ مانیا در هیچ
جنگجوی نشسته در تبعید
سخت بر عشق پافشاریم و-
یکی از کاج ها به خود لرزید»
می توانست بهترک باشد
شعر یا عشق یا مهم هم نیست
از نمکدان دلنت نگیرد مرد
مام تعداد زخم مان کم نیست
چفت و بست دلت که شُل باشد
جای گرمی برای کولی هاست
دخترِ قد بلندِ لب شیرین
واقعاً مشکل از جوانی هاست
دوست دارم هوای دنیا را
شعرهای تو خط خطی بکند
بیت ها تا همیشه تکراری
شعرهای تو خط خطی بکند
دل به احساسِ یک ادیب نبند
شعر بی خود تمام خواهد شد
حافظه مثل دشمنی خونی
مثل این شعر واقعاً بی خود
ناصر تهمک»
درگیر با سکوت و دلم چون عجوزه ای
بر صورت زشت تحمل چنگ می زند
بی حال می شود که یکبار دگر غروب
تا صبح رویایی پلید آهنگ می زند
حسی عجیب در من انگاری که ه ای
از دوری قلاب دلش تنگ می زند
بیوه زنی کم حرف که در انتظار مرگ
موی سرش را مشکی پررنگ می زند
یک کلبه در باران سیل آسا که کی
بر شیشه ی آرامش خود سنگ می زند
یک کرم که خسته ست ، باید خودکشی کند
اما چگونه؟ ، آه» فقط منگ می زند
پرخاش بی خودی شبیه یک چریک پیر
در بند حرف از کوه و رنج و جنگ می زند
ناقوس دوزخی که تا یک بانگ سر دهد
زیرآب وجدانش یواشی بنگ می زند
تنهاتر از شیطان که غمگین است و لحظه را
تا بشمرد با شصت خود آونگ می زند
یک گوشیِ خوشحال از پایان عاشقی
از مرگ لیلی شاد و لرزان زنگ می زند
گیجم خلاصه ، واژه ی با یا بدونِ کس
مثل روانی هاست مغزم لنگ می زند
ناصر تهمک»
او
مادر لشکری از مردهایی
که به امرش سینه سپر می کنند
در مقابل دشمن
او
بی بیِ پیر دشت هایی که سال ها
میزبان گله ی سواران مهربان بوده
او
غم های بی رنگ و بی شمارش را
توی موهای سفیدش ریخته
و بوی نگی اش هر صبح و ظهر و غروب
چادر کلّ کولی ها را پر می کند
او
نمیه های شب
یک تشنه ی کشنده می شد
بی اینکه بداند ادعا چیست
نشسته در کنج و به دوردست ها چشم می دوخت
و نمی داست
دست هایی را که نزدیک به شکارش اند
سربازِ از جنگ بازگشته هیچ نمی دانست دوست و دشمن را
ولع به بلعیدن کرّه آهویی که شیر نمی خورد
مردهای جنگی بی سلاح یعنی صلح طلب
ولی خوی جنگ به طغیان وامیدارد
او
بی اینکه بداند
او
بی بیِ مو سفیدِ دشت ها
ناصر تهمک»
بیا از درونم برو ساده امشب
ولم کن که من در من افتاده امشب
شبیه یک اعجاز در عمق آلت
گمان می کنم بیوه ای زاده امشب
برو تا بدانم که یک واژه ی نر
نهادینه شد در توِ ماده امشب
اسیر نماندن شو از بوسه بگذر
برای لب مردِ آزاده امشب
تمام دلت درد دارد به من چه؟
ببین مرهمی نیست در باده امشب
ببین قرص ها عین حل معما
به احساس من حکم را داده امشب
ولم کن برو، گیر کردم، گرفتم
شبیهِ تن و قبر آماده امشب
عجیب است نه؟ یک جهان کوه خارا
برای کمی بغض واداده امشب
ناصر تهمک»
بی رنگ باید نقشی از فردا کشید و رفت
با دستِ خشکی طرحی از دریا کشید و رفت
باید حصارِ فرضی دل شُست با عبور
بر حرف های خالیِ دل پا کشید و رفت
تا کی گلوی واژه را باید گرفت و گفت:
سرخوش کسی که دست از آوا کشید و رفت؟
رفت آن که چندی بی تفاوت در خیال ماند
ماند آن که از خود صورتی زیبا کشید و رفت
باید چو ابر ، از دلِ دریا گرفت آب
دستِ نوازش روی هر صحرا کشید و رفت
ناصر تهمک»
من خودم را به خودت یکسره پیوند زدم
با تو غمگین شدم از دست تو لبخند زدم
به تو گفتم که از این بعد بیا ما بشویم
قیدِ من را وسط قاعده هرچند زدم
خسته و خردتر از همهمه ی شهر تورا
با تمامیِ نقاطِ بدنم بند زدم
شاعران در گذر بابِ فداکاریِ عشق
دل به هر گوشه ی دریا که نوشتند زدم
من علی رغمِ اصولِ ابدِ دلداری
چای در سینه ی شیرین شده ی قند زدم
ناصرتهمک»
پشتِ بامِ خوابگاهِ من
شب فراگیر است
آسمان در دامِ چرک-آلودِ یک دیوانه زنجیر است
سرد و بی روح و تناور ، تیرگی اطراف
دیوِ قدّیسی به حربِ لرزه ای با مغزهای اهلْ درگیر است
پشتِ بامِ خوابگاهِ من
این یگانه جایگاهِ من
هرشب از جایی که من هرگز نمی دانم
می کِشد با چنگکی مخروب
ذهنِ تارم را به سوی خاطری از ناکجایِ خاکیِ ویرانه های دور
باز می دارد عمیقِ چشم خیسم را
بر فضایِ مرده ی بی نور
رفته در آغوشِ هم، پست و بلندِ خانه های پایتختِ کور
سروها با قامتی کوتاه
دلشکسته از وحوشِ خسته ی مغرور
لِه شده در زیرِ چرخِ بی کسان، قلبِ خیابان، جان
پشتِ بامِ خوابگاهِ من
رازدارِ بی گناهِ من
مانده در عمقِ حصارِ شهرِ آشوبش
گاه با من می کُند نجوا
زخم در جانم گرفته چنگ
خونِ بی بو مزه و بی رنگ»
آه اما آه
کس نمی داند میان سینه اش پرورده کرمِ دل-کَنِ جان-کاه
در عمیقِ ذهنِ او آرام می لولند
فکرهای تارکِ بی راه
می کند هر روز در آغوشِ من سِیلی فغان و آه
او نمی خواهد که بیش از این تَرَک بردارد از خشکیِ اهلش سینه ی نامردمِ دلسرد
بی شروعی مانده در بی راه
پشتِ بامِ خوابگاهِ من
مثلِ من رنجور و دل-خون است
هیچکس هرگز نمی داند چه می گوییم
من
وَ بامِ خوابگاهِ من
ناصر تهمک»
من از حواشیِ این خانه جُم نخواهم خورد
درونِ خانه کسی هست از طلایِ سفید
تمام شهر ، رهایم کنید ، من گیرم
به چشم آنکه مرا جز شبیهِ دام ندید
صدای پای همین لحظه ها که می گذرد
برای من دو عبارت شده نمانده ، امید»
آهای مردم روستا کفن بیارایید
که یک اصالتِ دیگر به نای مرگ دمید
به من چه؟ وقتی از اخم هایِ چشمِ مرموزش
بیا به سویِ من ای خسته» را نمی فهمید
من از حواشیِ این خانه جُم نخواهم خورد
هنوز مانده بگویند باز بچه بُرید»
ناصر تهمک»
تو را خداحافظ
در این شبانه ی تلخ
که موجبِ غمِ ما
به بی وفایی شد
برو که عشقِ تو با من چه جز جفایی شد؟
در این رهِ نمِ سنگین ، برو خداحافظ
فقط اگر در راه
کنار مزرعه ای رد شدی کمی غمگین
بگرد و گندمِ بی خوشه و ثمر برگیر، ز خاکِ تیره ی درد
چو ریشه ی تنم از خاک می کشی برگرد
از این رهِ تبِ سرد
ناصر تهمک»
شکسته بال و پرم ، مرغِ بی نوای خَرَم
همیشه خانه همان ، راه زخم و کوله وَرَم
مریدِ بی تو نه پا و مرادِ بی تو. ، سَرَم
تفاله های عروضی ، تضادِ عاقل و دین
دوباره یک نفر از اوج می خورَد به زمین
غمِ نبودِ کسی که به یک عبارتسرد»
و هرچه قبلِ تو من را ، دوباره بعدِ تو کرد
نگرد که خودِ آنی» کلیشه ای پُرِ درد
و عادتی که در آن خون و. زن شدن شد این؟
دوباره یک نفر از اوج می خورَد به زمین
جهان و واحد و پاکی و خالصانه ، اِی عشق
توهّمی و کثیفیّ و با بهانه ، اِی عشق
که جان-گدازه و شاشیده در ترانه ، اِی عشق
میانِ پای هزار عاشقِ شبانه چو مین
دوباره یک نفر از اوج می خورَد به زمین
گرفته کلاً شب ، دود ، خواب ، بی نمکی
که پول و بمبِ کلر. ، هیس عشقِ قلقلکی
چت مزخرف و لکنت که تو دَ دَل قَ قََکی؟»
و شعرها که بمیرند از این اضافه ی شین(ش)
دوباره یک نفر از اوج می خورَد به زمین
ناصر تهمک»
صدایِ ناله هایِ های هایِ من
فدای نای تو
چگونه گویمت که غم چه می کند؟
همان دمی که آدمی
کنار کوچه منتظر که آدمی کند گذر
میانِ اضطراب لحظه های خسته اش
نگاهِ تو زمین و شرم ساده ای
همین
همین بس است
تا صدای آرزو کند فراز و فکر کرده را فرود و عالمِ خیالِ خود به حالِ خود
بیا به ترک اسب من
که ترک کنیم
این ترک شدن ها را
کنار گردنم بکش ، نسیم گرمی از نَفَس
و پشتِ شرم پاکِ تو
به لرزه کوهی از هوس
فشار دستِ من ، میانِ موی تو
طبیعتاً تمامِ آرزوی تو
بس است ، هیس ، بس
خیالِ خام و کور
نمی زنم دگر به اشک پنجره قلم ، قسم
نمی کشم دگر، شکسته ام
مگر چه کرده ام؟
به جز تو را به خوابِ خود که جانمی و موی مویِ تیرِ استخوانمی
ولی
هنوز می روی تو می روی
هنوز ضجّه می زند کسی
هنوز جانِ کوچه ای و می روی
چه فرق می کند؟
هنوز کوچه هست
هنوز کوچه هست؟؟
نکند هستی
و باز ساکتی ، یواشکی
کنار پنجره
پس از قاب و پرده
بودنم تمام بودنت شده
و شاید
نشسته ای کنار خانه ، رسوای رهگذران
بی خبر من ، بیچاره من
بلند می شوم تا.
بس است ، هیس ، بس
تو رفته ای و کوچه مُرد
تو رفته ای
تو نیستی هنوز و می روی
و هر روز ، دوباره می روی.
ناصر تهمک»
می بوسمت با حالِ قایق توی شنزاری
می بوسمت هرچند از لب هام بیزاری
آرام می گیرم شبیهِ. ، بعدِ یک طوفان
پا روی ساحل می گذارد لاشِ دریابان
مالِ خودت هستی و مالم را نگیر از من
داری جهان را می بَری نه چند پیراهن
آشفته مثلِ ماهی و دنیای بی آبی
از مبل می بینم که روی تخت می خوابی
می سوزد ابراهیم در آتش ، بُتِ اَعظم
با یک تبر در دست/هایت را نکِش کم کم
با اشک ، با آرام ، با صوتِ به من برگرد»
باروتِ خیس اینبار را شلیک خواهد کرد؟
فرمانده از خطی که می جنگید برمی گشت
کوه از تظاهر دست برمی داشت می شد دشت
درگیرِ رفتن هاتی و درگیرِ آغازیم
تا آخرش هم بُرده باشی ما نمی بازیم
ما یعنی از اعدامِ احساسات در رفتن
از یک سقوطِ بد به شکل سنگ برگشتن
من روی زندان هویت مثلِ سوهانی
تو مرغِ دریا نیستی و اصلِ طوفانی
معتادِ هرچیزی شبیه ات. سخت بیمارم
جوری که جوش صورتش را دوست می دارم
می بوسی ام از دور از دنیای افسانه
از یک امیدِ واهیِ. با خنده در خانه
در من تمام حرف ها آسوده می خوابند
در من که اسراری برای کشف بی تابند
از حرف می ترسم ، از آنهایی که بی حرف اند
از فصل های گرم و آنهایی که پربرف اند
آخر از این بیغوله خواهم رفت، من بادم
بر باد دادم هرچه را جز این که آزادم
هی غوطه خوردم در خودم تا ناخدا بودن
تا انقراضِ نسل مان ، هرگز نیاسودن
دریای بی پایان و او هرگز نمی یابد
طوفانِ فکرت توی دریابان نمی خوابد
می بوسمت با حالِ گلبرگی تبرخورده
می بوسی ام هرچند می دانی که او مرده
عاجِ مرا از ریشه ی خشکش نکش بیرون
دست از سرم بردار رودِ رفته از هامون
می بوسمت ، از بوسه های مست بیزارم
از روهایِ نیست ، بود و هست بیزارم
پا روی ساحل ، دست روی ماشه ی فندک
سیگارهای جاریِ ، در مغزِ یک جلبک
دریایی از غم ها و قایق های گِل رفته
شن های آشوبی و موجِ گیجِ برگشته
می بوسمت هرچند خواهم کشت فکرت را
می بوسمت ، پایانِ تو ، پایانِ مصرع ها
ناصر تهمک»
تو و من می دانیم
غمت از جنسِ خیال
نه امید است محال
دست در دست رهایی بسپار
تو و من می دانیم
که بهاران تهی از تاریکی است
نه بهار است اما
خطه ای سبز در این نزدیکی است
تو و من می دانیم
آنکه در ساحل جزری زد جا
بی خبر از مَدِ دریا برجاست
تو و من می دانیم
آنچه باید ز تماشا دانست
آنچه بایست که از دیدنِ دنیا دانست
تو و من می دانیم
زندگی واهمه ای بوده و هست
ترس ، توفیق ، شکست ، یا مساویِ عدم
تو و من اسلحه در دست و قلم
در جیب
با خلافی پنان
خوب می دانیم
زندگی پشتِ ستم پنهان است
و ستم از پسِ هستی پیداست
باز اما باز
نه امید است محال
ناصر تهمک»
آروم پا نذار» ، من خسته نیستم
بیخود نگو کجا ، هرجا رها شویم
من خنده ی تو را ، تقسیم می کنم
تا از حریمِ عرف ، راحت جدا شویم
می دانم از همین ، حرفی که می زنم
باید ترانه ساخت ، تا بی حیا شویم
تا با لباسِ هیچ ، گرمابه حس کنیم
بی ترس سیب و کاه ، .ِ ِ خُدا شویم
یک داستانِ دور ، یا شعرِ سنتی
سرگشته از جنون ، تکرارِ ما شویم
چایی و حرف نه ، قندی که داده ای
شکل لبِ تو شد ، تا بی صدا شویم
تقدیرْ حرفِ مفت ، از یک شکست بود
تا سخت بشکنیم ، هرجا به پا شویم
آروم پا نذار» سمتم تمامَ شب
می ترسم از تنت ، محتاجِ جا شویم
ناصر تهمک»
حالا چکار کنم با این درد در بَرَم؟
با ریشه سر کنم ، یا با شاخِ پَرپَرم؟
من مردِ روزهای عجیبم ولی که شب.
امشب عجیب درد دارد کلِّ پیکرم
تاریخِ گرگ های جهان جورِ دیگری ست
من گرگ و بی رقیب، ولی خویش می درم
بینِ دو انتخاب ، فقط حقِّ غم. وَ غم
مجبورْ ، یا با اختیارِ کور یا کَرَم
از کوه های برفی و دریایِ در جنوب
هی بال بال می زنم، از صخره می پرم
آدم برای شادی اش انعام می دهد
من سور می فروشم و هی غصّه می خرم
پاریس و تهرانید و من افراد شوک شده
یک تیر توی قلبم و یک بمب در سَرم
من مُنفعل شدم ، به خدا مُنفعل شدم
من غصّه می خورم ، به خدا غصّه می خورم
ترکیبِ بدترین زن و مَرد خطایی ام
انگار از یک آدم و حوّای دیگرم
ای تُرکِ نیم مست ، به یغما خوش آمدی»
ای دخترِ جنوب ، من دیوارِ بی دَرَم
ناصر تهمک»
هیچ در شهر نمانده
جز سفیدی
که هرگز باورمان نمی شد
دست آسمان بوسیدن دارد
برای ساعتی که از تیره ی ما در پیاده رو ها می کاهد
برای لحظاتی که می گذارد کلاغ ها زیباتر باشند
و برای تفاوت هایی که از نبودن ها شدیدتر احساس می شوند
در کنج اتاق ها هرچند هنوز خوشحال می نویسند
تکرارکنان قلم را می رقصانند:
این است برف آری این است برف
که دروغ ها را کمتر می کند، مردم را در شهر
سرودِ اصلاحِ اساسِ هستی
چیزی که هیچ خدایی نتوانست»
ترس شاعران ولی تمامی ندارد
که می دانیم این رویایی است آب شدنی
هرچند مدام قلم می رقصانیم
این است برف آری این است برف»
ناصر تهمک»
برای خنده ی در بادِ بعدِ ظهرِ بهار
دلم برای تمامِ ترانه ها تنگ است
برای گوشه ی چشمت کنارِ انگشتم
برای تک تکِ نه ها ، بهانه ها ، تنگ است
دلم برای سوال های بچگانه ی ما
برای گوشه ی آرامِ خانه ها تنگ است
برای موی تو و عطر و حسِّ دل دلِ من
برای لمس تمامِ جوانه ها تنگ است
برای ترس تو از گربه در چمن، در شب
برای شرمِ تو از بی نشانه ها تنگ است
برای وقتِ خیال بافیِ بدونِ هوس
برای خواب تو در این زمانه ها تنگ است
برای بوسِ تو با لج گرفتنت گه گاه
برای تکیه ی تو روی شانه ها تنگ است
شبیهِ حسِّ کبوتر ، میانِ تابستان
دلم برای لبِ خیسِ دانه ها تنگ است
برای ابرویِ درهم کشیده ات از قهر
برای دیدنِ قوسِ کمانه ها تنگ است
برای منتظرم بودنت. که تا ابد و.
دلم برایِ تمامِ ترانه ها تنگ است
ناصر تهمک»
تقاصِ بی کسی ام را به خواب پس دادم
شبی که فکر تو را روی فرش افتادم
میان مزمزه ی عالی توهم ها
شبیهِ حسِ پس از امتحان که آزادم
بفهمم آخر پردازشت چه خواهد شد
ستیزِ عشق و حقیقت ، سکوت و فریادم
اسارتِ من و مرگ-آفرینِ خوشحالی
تو تیغ-زاده ی انشان ، خرابیِ مادم
گذارِ قدمت عشقم ، کسی که ناهنجار
گذشت از همه ی کودکانه ی شادم
گریستم به تو قبلاً ، به گریه در حمام
شبیهِ دخترِ حائض به خیسی چادم
شب و تصورِ تو ، لرزه ، چند مثل من اند؟»
هزار مردِ خراب و یکی که آبادم
تقاصِ خواب و تو و بی کسی و یک شوخی
بخند واقعاً این خر منم که دل دادم
ناصر تهمک»
به حسرتی که بِگریَم کنار گیتارم
به حالتی که در آن منگ و گیجِ سیگارم
به اضطرابِ پریشم در انتظارِ پیام
وَ این که کاش بگیری سراغ آمارم
به کوچه ای که در آن شکل خنده ات مانده
به غروبی که به راهم نشانه ننْشانده
به بُلوکی که انتظار تو را روی تنش
جوانِ سرکشِ سردی ترانه می خوانده
به دفتری که برایم سیاه می پوشد
وَ مدادی که کنارم عجیب می جوشد
که در تصور من در هوای برفی و سوز
خدای غصه و خیسی ، شراب می نوشد
به فکرهای عجیبی که قانعم می ساخت
وَ در مقایسه با تو که منطقم می باخت
به رمانی که در آن غرق می شوم هرشب
وَ مرا در کبودِ فلسفه بافتن انداخت
به فروغی که برایم همیشه همخواب است
و بار چندم نامت ، که باز هم ناب است
به دردِ خونیِ فرهاد و بغض حنجره ام
وَ شاملو که برای هوای من باب است
به کنجِ تارِ تَوَهُم که با تو می سازم
وَ در آن خواب می روی میان آوازم
به نرم و سردِ لبت در اتاق کوچک و امن
وَ این که زیر تنت را تُشک نیاندازم
به لمس موی بُلَندت که آرزوی من است
وَ دست های لطیفت که روی موی من است
به شال های سفیدی که باز خواهی کرد
که بگویی بزن کنار هرچه روی من است
به این که گاه تصور کنم که می دانی
وَ در سکوتِ عجیبت عجیب ویرانی
به این که فکر کنم مثلِ من که در غمِ تو
تو هم کنارِ تبِ کوچه شعر می خوانی
به لب گرفتنِ من روی عکس و آیینه
به خشکیِ کفِ دستم، به فارسی پینه
به بودنِ شعرهایم و خجالت تو
برای واژه ی بوس و جنابت و سینه
به هرچه از تو تداعی کند برای غمم
به هرچه داغ کند روی کهنه ی ورمم
به شعرهای کلاسیک و سبک تکراریش
که تو زیادی و من هم برای چون تو کمم»
به تو قسم که بدونِ بهانه خواهم رفت
از انتظارِ حواست شبانه خواهم رفت
نشان عشقِ تو عکسی ست لای دفترهام
برای راحتی ات بی نشانه خواهم رفت
ناصر تهمک»
هوای گرگ و میشی داشت دریا(چشمانش)
گودِ فلسفه به چالِ گونه اش مانند
مثلِ بلندْ دیوار چین است ، نورانیْ خورشید است»
سَوایِ آن (فردای روستای مان)
که گول می خوردم
: من
شاکی: من
شکایت: ی(به حشوِ معنایی)
مقصر: خنکایِ روستا
شعر: شِر ، پاره ، قطعه
ناصر تهمک»
دوستت دارم و هر واژه که قبلاً گفتم
یک نفر گریه کنان دل به دلت می بندد
گوربابای من و عشق و جنونم به تو و-
تُف به هر بیت که مِن بعد به مَن می خندد
توی من باکره ای رفت به یغما که نپرس
روی عامیت هر مسالگی می شاشید
خون سنگین مفاهیم نمک پرورده
پای هر ساده ترین رفع نیازم پاشید
تو در این نیمه بیابان جنوبی گیری
جای ناممکنی از زیست ، پر از شهر کلان
ریشه هایی که عمیق است و اسیرت کرده
پرده ی آخر زیبایی یک بی دندان
آرزو کردی و من کردم و هی لاف زدیم
عشق جوک ساخت و قومیت مان را لِه کرد
بی تو مهتاب از اندامِ تو هم بهتر بود
شهوتْ احساس به چشمان تو را واضح کرد
عینکم خورد به دیوار که راحت باشم
کور، کوران حوادث به سرم چشم چپاند
خسته از بود و نبود تو و وابستگی و-
تف به هرکس که سرِ قول قدیمیش نماند
یک زمان هست که در خانه کسی می میرد
یک زمان هست که در راس امورم باشم
شعر را من بنویسد نه زبان های اصیل
مسخِ روحم بشوم ، منزلِ دورم باشم
فکر کن ، فکر که بیهوده ترین پویا بود
تنم از بعدِ تو دنبالِ تنی جویا بود
سگم از گشنگی اش باز شکاری شده است
طعمه از دورترین نقطه فراری شده است
عشق اجباریِ تو ، مهرِ پلنگ از پیری
شاعرِ بختِ بدم توی خودم می میری
حس قطعیم نشد جفتِ جنینیِ منی
نقطه ی مشترکم با تو مَنی مثل مَنی
همه چیزم یه همان قدرِ خودم مشکوک است
من همان، عشق همان، ساعتِ تو ناکوک است
که چنین فاجعه ی فاصله ای رخ داده
اتفاقی ست که در نیمه شبی افتاده
به تمامیِ نقاطِ بدنم دست زدم
با تو تا عنفِ خودم رفتم و از خویش بدم.
عشق تو جایگزین بود بدم می آید
از من و شعرِ تو و دود بدم می آید
هیچکس نیست که با من قدمی بردارد؟
زندگی حصرْ، فقط مرگْ ، فقط در دارد
زندگی: جبرِ پس از حادثه ی شدن
عشق: با ذهن خودت توی کسی اُخت شدن
شعر: دردی است که تشریح شوم در دردم
باید از اول و آخر به خودم برگردم
ناصر تهمک»
اینبار مَرد می رود تا در وَرای تو
پایان دهد به قلبِ من و دست و پای تو
کوچک نمی شد او ، که دنیای شعرها
هرچند درد مسخره می شد برای تو
تصویری از تمام رخت توی زندگیش
در هر کجای او ، او در هیچ جای تو
اصلاً نباشی و شبی در خود بمیردت
اصلاً برای لحظه ای بی ادعای تو
حسی که حجله وان و انگشت میانی ات
با مردهای کوچه نگاه نهانی ات
انقدر پوچ ، در همین حد بی خودی خوشی
یک بوسه حتا گونه های استخوانی ات
یک دانگ از نگاه تو باید برای او
یک قطره از شراب جادوی جوانی ات
یک بار با گریه برایت شعر گفته است
یک بار مثل سال ها در زندگانی ات
یک سال مثل بارها بی قطره ای شراب
یک سال هامونی که از آب نی ات
مثل بهشت.
(ببخشید آقا! اگر به سیب و گندم است که من می کارم و می خورم و بالا می آورم
اخراجم کنید.
دیدی؟
نگفتم جای بدتری از اینجا برای تبعید ندارند؟)
ول کن ، برو ، تو را به خدا پا نمی شود
در زندگیِ لحظه ای ات جا نمی شود
هی توو برو که نقطه ی عطف زمان کجاست
هی در بیا مکان من و امتحان کجاست
هی توو برو بفهم چه باید ندانی و-
هی در بیا نپرس که گیر جهان کجاست
خوبی؟ نه
بیداری؟ نه
غمگینی؟ نه
تنهایی؟
دردی؟ نه
در خوابی؟ نه
آرامی؟ نه
همراهی؟
نه همراهی فقط برو از من نمی خواهم
ولم کن از تو و این شعرهای بی منظور
از اجتماع نجیبی که بمب ها با زور
از افتخار دوتا شعر روی بی کاری
ولم کن از تو و من ما-نَمای تکراری
نبار گریه برای کسی که مغمومم
توقرصِ خوبی و گمشو که خوب مسمومم
ببند زخم مرا روی دشتی از نَمَکَت
بتیغ تا تهِ جایی که دستِ بی رمقت
در آخرین لحظاتم نخند بی مزه
نمی شود شیرین حال من به گندمکت
مرا برای من از بغض درسِ عبرت کن
به خاطرم به کجایی که نیست هجرت کن
منی که دسته گلم را به آب می دادند
که هرزه بودم و بزها به گاو می دادند
سکوت و خوابِ پس از اعتراض آذر بود
لذیذ و بی خود و آرامِ شام آخر بود
از این که دختر و تهدیدِ خانه ، می مردم
شراب و عشق و لبی و. من آب می خوردم
وَ از خودم به خودم اغتشاش می کردم
معذور بودم و باتوم و شاش می کردم
به شاعری که برام آرزوی آخر بود
به کتابی که به اسمِ سگانِ دیگر بود
نمی شود بروم پیش ، سَد خداحافظ
دلم گرفته از اشعار بد ، خداحافظ
طبس کجا؟
اینجا کجا؟
آمد زمستان باز ، با حالتی مطفو.
من توی فکر او ، او توی فکر او
زیرِ خرابی هام ، سگ های امدادی
احساسِ تنهایی ، در من کسی: عوعو
می میرم از دوریش ، دارد نمی میرد
دارد نمی گوید ، دیوانه ی من کو
سرما فقط این نیست {فصلِ بخاری ها}
شب های دور از تو ، بدرودِ رو در رو
با من که در بُعدی ، بالاتر از بودم
با من که از قََبلت ، بَعدت نیاسودم
در باد یا بر باد ، پروازِ آزادی ست
بَعد از تو یا نعشم ، یا نشئه ی دودم
ناصرتهمک»
عاشق چشم های رنگی بود
رنگِ تو تیرگی افراطی
پلک های تو مثل پُتکی سخت
روی ماشین-نمایِ اسقاطی
خرده معصومِ شوخ درگیرِ-
اشتباه کبیره ای می شد
ایده ای باز ، داشت مغلوبِ-
رادیکال های تیره ای می شد
روی میدانِ مینِ عشقت با
آرزوی شهیدِ آزادی
در سرش فکر، سینه اش ترکش
دردِ دائم ، شبیه جانبازی
چرخ های زمانه پنچر شد
توی شب های چشمِ یک نامرد
لاتی از پشت پِلکت انگاری
تیزیِ حق به جانبی آورد
پایه ی کارهای بی خود بود
از خودش کنده و مَنَت می شد
کاتبِ شعر های
بی خودی عاشق تنت می شد
جبر با جبر و اختیارش تا
لمسِ نرمیِ آخرین جایت
عقربی گیر کرده در آتش
نیش می زد میان پاهایت
بچه اما هنوز می خندید-
آشغالی که روی دوشش بود
عشق در کوچه ی دلم جاری
فاضلابی که بچه موشش بود
مثل خر گیر ، مثل سرگیجه
در تناقض میان او با او
یک بدن عشق، یک بدن چرکی
یک نفر مُرد توی یک بانو
حرف های تو کارگر می شد
بیل می کرد پای افکارم
صورتِ بیت ها عوض می شد
زخم می ریخت در نمکزارم
از تفاسیر کافه ها رفتم
چای ها در عزام یخ کردند
انتظامات در تحصن ها
پنبه ها را دوباره نخ کردند
مثلِ پایان روز دانشجو
روی جزوه شعار پنهانی
بعدِ یک سال دل دلِ رفتن
ختم جنبش برای مهمانی
عشق یعنی مرا و تنها من
یک نفر در هزارها انسان
با شعارِ تو مالِ من هستی»
کشتن مرزهای کردستان
خسته از هر حضور افتادم
زیرِ شالوده ام تَرَک می خورد
با دریدای عشق خو کردم
پیش چشمم هزار ارزش مُرد
چشم های تو گاو هندی بود
سینه و مغز و زیر، چاکم کرد
پوریا بودم و خودم دیدم-
پای یک زن چطور خاکم کرد
بینِ سوراخ های جورابم
خستگی ها مرا به در دادند
برگه های مچاله از شکلم
دودها از نَخَم خبر دادند
روزها با تمامِ احساسم
کل اشعار و سبک ها قاطی
فلسفه ، وَهم ، بازی ام می کرد-
عشق ، یعنی دروغ افراطی
ناصر تهمک»
مرگ من حادثه ای بود که از ساختمان
به زمین تو فرود آمدم و رنگ شدم
ایستادم وسط رابطه ای نامربوط
تو که آرام شدی من به درک جنگ شدم
ارتفاع و سرم و تیرچه تاثیر نداشت
کوچت از کوچه ی ما حس سفر داد به من
رفتی و ، آمدم و ، حادثه ای بود فقط
بر خلاف همه اینبار خبر داد به من
ناصر تهمک»
امروز قبلاً است
یعنی دوباره
دنیا برای ماست؟
باران گرفتنی است؟
یا نه دوباره باز ، انسان شکستنی ست
_و سامانههای قابل پیشبینی_
بگو امروز قبلاً است
یعنی دوباره من
اولین کَسم که شعری برای چشمهای تو سروده است
حتماً دوباره بیدها بوی تو می دهند
نصفِ غروب اندوه عشقت، افلاطونی، دراز
با کوچههای دِه
خشک و سیاه ، تپههای خاکمالِ پشت
باید اجین شوم
یعنی تو با منی
در یک بلوغِ زودرس با پوست گندمی
و چشم آسمانی؛ تابستان یعنی
هر شب علیهِ رسم های آسمدار شهر
در یک سانتیِ نفس کشیدنت
حمامِ آکنده به فکر تو
سُستی و بعد، عشق واقعی
امروز قبلاً است؟
یا نه دوباره باز، امروز می شود؟
من قهر با غروب
چون عهد بستهام عمود میمیرم
با بوق ماشین های ویرانگر
زانوی خسته از.
در پارکهای شهر
با شاملو گِرِه
آیا کسی نبود؟
گل شاخه هزار
من میتوانم
نه
امروز قبلاً است؟
در مدرسه پایانِ زنگِ آخر از انگشتِ یک معلم پیامبر صفت تا ما ، تمامِ کوچه را حرف سر کنیم
تا عاشقِ خیالِ خود در انطباقِ بهترین زیبای دختران
تا شاعر و عجیب شویم
آن وقتهای یک خیابان بینِ رانِ کوه
من را برای لذتِ دورانِ کودکی، آزار میدهد
وقتی که آزمون
در کنار جیب کهنه اش
یک عشق دور و دور ، یک بانوی دروغ ، سیگار می دهد
الان چه ساعتی است؟
از اینهمه چقدر مانده است؟
از هیچ، هیچ
قبلاً نیست
ناصر تهمک»
امشب کنارِ حسرتِ لمسِ تو بیدارم
با گونه هایی خیسْ از تسلیمِ اِنکارم
با آن سکوت سرد در کوچِ تو باید شُست
دست از خیابانهایِ مثبتبینِ افکارم
انگار دارم می پذیرم رفته ای، هر چند
در سطر سطرِ دفترم جوری تو را دارم
یک مرد یک بار عشق را می سازد اما من صدبار میسوزم برایت روی سیگارم
هرگز نفهمیدم غرورِ مرد یعنی چه
هر وقت گفتی؛ گمشو، گفتم؛ دوستت دارم
ناصر تهمک»
دل ایستاده بود
عقل چمدانش را میبست
کوتاه آمده بود
از کوتاهی
توی یک کار جای دو دست نبود
دست کشید
میترسید
چه هرج و مرجِ عظیمی ست ، لافِ آزادی
خدا کند نرود کدخدا از آبادی »
و رخنه تهاجم همه جانبه ای است
یواش توی دلت؟
یواش توی دلم؟»
کوه نم نمِ باران را دست کم گرفت و شیار پیروز شد
دَه جنگ می شود
با دَه دل
در یک سینه
که یک دل نشده به خون دل می بندد
و نادیده می گیرد قوانین اجتماع را
ما انگار جامعهپذیریِ مان در زمان یعقوب لیث صفاری
که عاشقیم و عاشقیم اگرچه میپاشیم
من و تو آدمِ یاغیگری و اوباشیم »
ناصر تهمک»
بند کفشت را محکم ببند ، میرویم
یک قوری، کمی چای و قند، می رویم
اخم نکن که خم می شوم، کمی
برای دیوانگی بخند ، می رویم
چشمت در آیینه زیباست ولی
دل به تکرارش نبند ، میرویم
تا عروج در میان تاب و تَبَت
از سقوطِ در این روند می رویم
از فضای تمام گناهانِ خوب که
که به لب می آورند می رویم
با کمی غصه ، با دو نخ بهمن
در شبی از اسفند ، میرویم
آزاد از تمام بریدن ها
تا لحظاتِ پیوند، می رویم
شبِ سرما کز می کنیم به هم
در بخاری از لبخند می رویم
جیبَت را پر کن از خاطره ها
از همین ها هرچند میرویم
تا گناهی کبیره، با یک شک
از حیایی دینمَند میرویم
بندِ کفشت را ببند که امشب
با لبانت ، با قند می رویم
ناصر تهمک»
دل بشویَم که تو در دفترِ دل پنهانی
ترکِ این خانه کنم تا تو در آن مهمانی
کهنه دامی ست که بر پای دلم می پیچد
یادِ گیسوی بلندی که نمی افشانی
غصهای نیست اگر از غزلم بی خبری
بعدِ این مثنویِ سوگِ دلم می خوانی
روزها هی پیِ هم رفت و پیِ راهت عمر
راه می افتم و در حافظه ام می مانی
ناصر تهمک»
بیا ، و باور بکن
از یک شکمِ گرسنه شده
از همرزمهای یک جوانِ کشته شده
بیشتر شورَت را میزنم
می آیی یا تو هم شبیه تمامْ شدنِ یک ذهنِ پرخاشگرِ ناامید ، دورِدور پرسه خواهی زد؟
بیا ، این شهر هی آدم میخورد
و من در این راستای کج و کوله هضم نمی شوم که بیایی
بیا ، هر چند در اسیدی شدنم زخم می شوم
بیا برای تو از بی خیال شدن بگویم
بیخیالِ خیال های بی جواب
بگویم از اینکه چقدر روزانه مثل چرخ های یک تاکسی پیچانده میشوم از سمت راننده تاکسیِ دودآلودِ عصبانی ، در راه آزادیِ معدهی خانوادهاش
بیا تا ببینی که سر تا به سر خر شدم
کنامِ پلنگان و شیران و ویران و آزادهجو
دلیران ایران و کشور شدم
بیا ، تا صبح برایت ترانه های شادمانه.
اصلاً به تو یک من خواهم بخشید
پاسخ نده ، می دانم
باهم زندگی که هیچ کمترش هم.
بیا لااقل من تو را و تو مرا
به گور آمد و رفت هایمان بسپاریم
ولی بیا
ناصر تهمک»
همیشه میروی و من هنوز
پیِ کسی که عاشقم شود
اگر فقط غریبه می شدی
رفیقِ خوبِ روزهای بد
شقیقه های ترس را ببوس
به هرچه میشد و نمیشود
برای لحظهای بمیر و بعد
نرو که هیچ کس نمی رود
تمام آب هم لجن شود
ولی نهنگ ها نمی زنند
به خودکشیِ ساحلی بدن
عجیب ها به عمق می روند
مجاهدانِ انتحاری اند
که از شُعارها نمی بُرند
دو گرگِ بازمانده از قدیم
که از گراز ها نمی خورند
جهانِ پشتِ آینه سیاه
جهانِ روبرو تکرّر است
آهای زل زده به چشمِ من
رفیقِ شیشه ای دلم پر است
تو در زمینِ بازیِ کسی
نَفَس گرفته ، دم نمی زنی
که عاشقِ منی ولی چرا_
میان تخت دیگری زنی؟
تو تیر میزنی به شوخی و
تفنگ ها همیشه جدی اند
نگاه های بی تفاوتت
در انتظارِ مرد بعدی اند
چه شعر باشد و چه واقعی
زمان عقب عقب نمیرود
عقابِ پَر گرفته از قفس
قناریِ قفس نمی شود
به سُخره می گرفت غم مرا
و دربها که روزن غماند
منِ جهانِ حبس در تنت
چه مرزهای ظلم محکماند
از این لباس هم مشخص است
تو آدمِ همیشه رفتنی
به بادهای سرد داده دل
سکوتْ کرده روی صندلی
همیشه یک نفر به فاجعه»
شروع می کنی به میروم»
همیشه یک نفر در انتظار»
شبیهِ سگدوهات میدوم»
مَسیل ها به قعر می روند
و کوه ها هنوز باقی اند
رسوبِ عشق و خشم در دلم
گدازههای در تلاقی اند
چه انهدامِ آدمیتی ست
همین که فکر میکنی ولش_
بکن که این به عشق دم زده
بدونِ فکر گفته در دلش؛
بیا برای هم.» ، نمیکِشم
نمی توانم از تو بگذرم
رفیقِ خوبِ روزهای بد
دلم گرفت و پاره شد سرم
تو پشتِ عینکت غریبه ای
به مرز ها پناه می بری
شبیهِ جنگِ چشمها و تو
مداوماً سلاح می خری
به اسب های وحشیِ. به تو
به دشتِ بیبیِ هزاره ها
پناه میبرم به حسرتِ_
شمردن تو در ستاره ها
تو را به شعر بسته ام مرا
به بازیِ غریبگی نگیر
خیال کن شبیه قصه ها
که عشق در نگاه اول و.
ردیف نیست حالِ قافیه
و شعر یک طنابِ محکم است
گلوی شاعری که منقرض.
شده ، نمیشود زمان کم است
چه جنگِ از سرِ رفاقتی
چه خودشکستیِ مزخرفی
میانِ ما چه حرفِ ساکتی
روان و مانده بیخودی رفی.
رفیقِ خوبِ روزهای بد
کلافِ پیچ خورده مرده است
نپیچ به من و خودت رفیق
که کلِ شعر پیچ خورده است
به چند خنده» و خب» و. تمام
شروعِ یک دوباره اعتماد
شکستهایم و خورده شیشه را
بریز دور و مرده زنده باد
بچرخ و دورتر از این نرو
بمان و بیشتر نمیرمان
دو آدمِ. فقط دو آدمیم
به سختتر از این نگیرمان
گرفته ام ، هنوز می روی
مسافرِ غرورِ تا ابد
تو آدمِ همیشه رفتنی
رفیقِ خوبِ روزهای بد
ناصر تهمک»
کولی آواره در صحرای باران میزند پرسه
با لبی تیره ، دامنی بسته
میشود گم در میانِ پیچ و تابِ خرمنِ افشاندهی مویش
باد ساکت ، زانویش خسته
رقصِ کولی در میان قطرهها زیباست
فکر کرده راه دارد می رود ، انگار_
ابر دارد دُورِ یک نیلوفر وحشی
شیشه می اندازد ، به قصدِ حبس
کبک از زیرِ کمر ، فریادِ گرمی می کُند سر؛
توی این اوضاع نباید خوب شد ، بد باش»
در میانِ سردی بارانِ آن دور
مثل یک خط
.همه چیز معمولی است
یک خرمن شعله در دور ، آب می سوزانَد
و دل را.
ناصر تهمک»
دوباره شب شد و احساسِ من با شوق در رازی
به یادِ نرمِ رویایی ، به یاد وقت دلسازی
کنارِ پیچکِ گرمای احساست ورق میزد
نگاهمْ لحظه هایی سبز ، با آرامشِ نازی
به روی گونههایت ، گونهام آرام می لغزید
کنار صورتت دستانِ من میکرد لجبازی
نشان از چشمهایت می گرفتم، بوسه می کردم
و طعمش هست در ذهنم صدایش مانده چون سازی
میانِ دست هایم ، دست های صورتی رنگت
هنوز آرام می لرزد ، به سردی می کند بازی
تمامم ماندْ در رویای انگشتانِ زیبایت
که با احساس این گیتار رویاییت بنوازی
ناصر تهمک»
شب و مهتاب سیاه
آسمان قیراندود
دلِ من پر شده از غصهی یک دخترِ شوخ
زیرِ چترِ خفقانآورِ باد
لبِ نمناک زمان ، آسمان را به زمین دوخته بود
بر لبم
که صدای آمد
در پی یار و هوس ، هر کسی بود خدایا وه وه
روسیاه است و سیاه ، روزگارش»
در سرم شعله کشید
از تهِ سینه صدا آوردم ، داد زدم:
پرسشی داشتمت
پاسخی هست تو را؟»
و خدا صاف و صبور ، چشم در چشم سرم دوخت و گفت:
حاجتی هست تو را؟»
گفتمش: یارِ هوسباز حرام؟
پس بهشتم با چیست؟
نه مگر لذتِ حور؟
نه مگر ساقی و آبِ انگور؟»
با دلِ سوخته گفت ، چشم افروخته گفت:
ترس من از این بود
بندهام گشت به دام»
گفتمش: سخت بترس ، غمِ ایام به کام»
ناصر تهمک»
بچهها عاشق هم بوده و هستند هنوز
سالها رفت و از آن باده چه مستند هنوز
هر زمان خلوتِ ما در پسِ آن کوچهی تنگ
بوسه ها در پس آن کوچه نشستهاند هنوز
هرگز از خاطر من پاک نشد، محو نگشت
گونه هایت که از آن حادثه خستهاند هنوز
روی این تپهی همسایه که زیباست غروب
دست ها در کمر انگار که بستهاند هنوز
بعدها عهد شکستی به گوارای وجود
جامِ احساسِ منِ شیشه شکستهاند هنوز
ناصر تهمک»
دختر آلاله مشکین مو
سلامت باد
باد اندامِ کمان ابرو
سلامت باد
چشم های لوتِ مردان خشک در آیینهی خیسِ نگاهت باد
دختر زیبا سلامت باد
دختر گرما
صدایت در شبم چون موج دریا روحبخش و پاک پی در پی
شبنم دریا نگاهت باد
دست های ساحل آسودگی بر چشمِ ماهت باد
حیایی نیست میدانی و میدانم
خرامان شو کنار مردهای کوه اندامِ فروزنده
تمامِ مردها عریانِ راهت باد
شانه های گرم و لرزانْشان
در رکودِ سردیِ شبها پناهت باد
چشمهاشان جایگاهِ درکِ افسونکاریِ لبخندهای خانهکاهت باد
گرچه می گویند موبدهای اِشکسته
آتشِ آنجا فراوان است»
در شبِ نمناکِ احساست
عاشقِ گرمای بسیاره
آتشِ هر روزه گاهت باد
دخترزیبا سلامت باد
ناصر تهمک»
به شب بسته شد سرخْ لب ها شرابی
نه خطی ز خون در شبی ماهتابی
چنان تیره شد بیشه شان دلنوازان
که آتش زنی روشنایی نیابی
در این تیره گردابِ وامانده دل ها
به کشتن به بستن بِهَ از بازیابی
به دیدارِ وجدانِ بیدار نشین
برنجی ، بزن بر سرش سربِ خوابی
به انگشت اگر لمس کردی لبی را
به دندان چه لب ها که باید بسابی
دلت چون گرفته بگیریان خودت را
که آتش شود سرد در سیلِ آبی.
ناصر تهمک»
_ میشود نصیحت کرد ، در فضای تنهایی
یا بمیر و یا برکن ، ریشه های تنهایی
تیره ای و مردابی ، بی صداتر از مرگی
میشوی فقط تنها ، با خدای تنهایی
از جهانِ ما دوری ، گوشهگیر و مهجوری
از خلع که سرشاری ، با گدای تنهایی
کنجِ غم کشیدی سر ، دیدنت کسی سر زد؟
جز کسی که می کارد ، ردّ پای تنهایی؟
می کُشی محبت را ، در فضای اندوهت
یا هوای احساست ، در هوای تنهایی
+قلب من پر از گل شد، از دمی که میچینم
روی صفحهای از غم ، غنچه های تنهایی
ماده_قلب و نر_هوشم ، کرده باهم آمیزش
زاده شد همان تنها ، از لقای تنهایی
در چاهْ پس از چاله ، مجمعید یا پاره؟
رخنه ای نشد پیدا ، لابهلای تنهایی
ناصر تهمک»
امشب کنارِ حسرتِ لمسِ تو بیدارم
با گونه هایی خیسْ از تسلیمِ اِنکارم
با آن سکوت سرد در کوچِ تو باید شُست
دست از خیابانهایِ مثبتبینِ افکارم
انگار دارم می پذیرم رفته ای، هر چند
در سطر سطرِ دفترم جوری تو را دارم
یک مرد یک بار عشق را می سازد اما من
صدبار میسوزم برایت روی سیگارم
هرگز نفهمیدم غرورِ مرد یعنی چه
هر وقت گفتی: گمشو، گفتم: دوستت دارم
ناصر تهمک»
نیستی و بی خبر گذاشتیام
ولی همیشه فکر می کنی به من
هر روز که سراغی نمیگیری
هر روز که راههای دسترسیام را مسدود میکنی
لابد فکر می کنی به من
من شاعرم عشق را ، نفرت را ، شادمانی را ، نخوت را ، زندگی میکنم
حتماً فکر می کنی که میدانی چگونه ریشهی انتظار را در چشم آدم بخشکانی
و من خوشحالم
که فقط به من اینگونه فکر میکنی
مثل من که فقط به تو
ناصر تهمک»
[ توی تنور، منتظرِ دستهایتام
توی صفی و نان همه سنگ میشود
این صلحِ پایدار ، بینِ جمعِ بیخیال
با خندهی معمولیِ تو جنگ میشود]
خوشبختی و رسیدن و بدبختی و فراق
اینها فقط بهانهی بُغضی ست ناتمام
دردی که گاهی قالبش عشق است، گاه عقل
با زخمهای بودن و سر وازیِ مدام
سگجانِ باتفاوت از این تکهها بِکن
این خردهشیشهها که به ته میکشانَدَت
سردردهای ناشی از بادی که در سرت
کابوسهای زنده که هِی میپرانَدَت
دیگر صدا نزن» ، هرچند این تو نیستی
آرام باش» ، با خودمم ، من روانیام
ول کن شرافتِ مثلاً بهتر از غذا
هی غولِ گشنه روی تنِ استخوانیام»
من را به دست زندگی بسپار دل بِکن
از عشقِ لهجهدارِ عقیمِ جنوبیات
یکبار مثلِ نخلها از سر بمیر و اوج
راحت شو از تناقض و رنجِ رسوبیات
قومیت و نژاد و زبان وَهمِ بیخودی ست
این نسلِ شوم، با تولد میرود به گور
در حالِ انقراضِ مدامیم و ماندهایم
سرپا برای درد و تنفس که خب به زور
ما دردمان یکی و دوتا نیست قرصِ خواب
این گونه» هیچوقت با دنیا نساخته
یک مشت باش و راحتمان کن همیشگی
پایانِ انفعالِ گروهی که باخته
[میسوزم و هنوز صدا میکند بخور
یک جمع با دهانِ گشاد و تُفی غلیظ
سُر میخورم درونِ فضایی جویدنی
مثلِ همه دروغ شوم عشقمی عزیز»]
دست منو بگیر» رفیقِ شنیدنی
پای منو بیار» زمین دور میشود
در سینهام کسیست، برایش به پا شویم
ما سرخ می شویم و غمی کور میشود
آری مرا جنونِ فراوان گرفته است
دیگر دو دست هم صدایی نمی دهد
طنزِ حماسیِ سرانِ دو لشکریم
ما صلح می کنیم ، ولی جنگ میشود
باز عقب بزن ، قِی کن کسی را که خوردهای
مردِ مریض راست بگو این جنازه کیست؟
من را به زور قورت دادم» ، بیشرف چرا؟
میخواستم که زنده بمانم» ، تویی رئیس؟
دنبالهدار ، پرت ، یخ زد ، جیغ زد ، بُرید
تکراریِ درگیرِ صیادی و دام شد
اینها فقط بهانهی.» افتاد روی میز
آرام شد ، شعرهایش تا تمام شد
ناصر تهمک»
گاهی که سنگفرش عابران میانهرو
در روشنای کورکنندهی روز
در خطِ مستقیمِ دیدِ من
بستگیِ مفرطِ روحی را جِر میدهد
میگویم: میسازیم لابد»
و بعد
تنهاییِ خاصِ شب که فرا میرسد
میمانم چگونه ما ما شوم
برای وجدانِ حاملهای که نازاست
ناصر تهمک»
وقتی که میرفتی
غرورم با غمِ آینده کار نداشت
اصلاً خیالِ حسرتِ دیوانهوار نداشت
اصلاً نمیدانست
آسودگی را در چشم بستن
آسودگی شکلی شبیهِ من نمی فهمم»
وقتی که میرفتی
کاری نداشتی
داری
نداشتی
انگار فهمیدی
با رفتنت صد بار میآیی
من دیرتر این پرده از رویم کنار رفت
بی تار ، بی پود
بی هرچه قبل از رفتنت خوش بود
وقت ، آب ، دل ، بو
آمد گویی
نه
وقتی که برگردی .
که باز هم بروی
من بی وزن شدهام
آمدهای و رفته است
ناصر تهمک»
از کجا آمده نمی دانم
ولی این وضعیت خطرناک است
عینِ کلتی کنارِ مغزم در_
دستِ فرماندهای که بیباک است
وزنِ سنگینِ ترکشِ مَردیت
پرده ها نازک اند بیوجدان
حنجره یعنی آبرویت رفت
پس خطر کن حماقتِ انسان
نه، فقط یک دقیقه، می دانی!
من خودم زخم دوستم بوده
تو نمک میزنی ولی شوری
مزهی روی پوستم بوده
وضعِ حمل یعنی آمدی از من
زن شدم مردیِ تو را دیدم
حامله بودمت هزاران قرن
من تو را این دقیقه زاییدم
آه کارَت تمام شد راحت؟
سقف و دیوار راز دارت شد؟
شک تمام است؟ میشود یا نه؟
شل شدم با سکوت کارت شد؟
وای اما به ترس این دیوار
خانهی موشهای خائن بود
رویِ سردیِ سینهی صافش
چشمهایی سیاه ساکن بود
هی بمان مرد ، من زنم، خونم
گرگ خون میخورد، بیا اینجا
حرف دارم ظریف تر از تیغ
که گلو می بُرد ، بیا اینجا
من نماهنگ انقلابم ، نرم
طوفانی ، حماسه ، سردارم
شیونِ مادری پسرمُرده
من ترانه ، هزار سال دارم
ناصر تهمک»
بی هیچ اشاره رخت میبندم از این غبار
با چشمِ خشکِ خیره و یک عمر انتظار
در یک غروبِ تیرهی این کوچهی عبوس
خواهم گرفت شانه از تابوتِ این دیار
خواهم نوشت در تمام شهرهای دور
از بغض های بستهی چرکین این تبار
اینجا هزار باره غم تکرار می شود
هر فصل در رکودِ یک سرمای تیره و تار
با شعرهایی خسته از این شهر می روم
با دلفریبِ فکرهای مانده روی دار
آنجا تمامِ رنگ ها شکلِ تو می شوند
حتی پریده رنگِ سرخِ کوپهی قطار
در لحظهی عبور روحم زوزه می کشد
از فکرِ رقصِ ابرهای بر نَفَس سوار
از این که باید بگذرم از کوچه های شهر
از کودکانه عشقِ دیروزم به اختیار
از سر کشیدن پشت نبش شرم و ترسِ تو
از بوسه های ذهنیام در پشتِ هر حصار
از روحِ منکوبم میان دست نصفهشب
از دادنِ تزِ رهایی ، نقشهی فرار
از هرچه گرم و سرد ، باید بگذرم غریب
حتی هوای ساعتِ هشتِ شبِ قرار
دیگر به نام عشقْ طغیان می کنم به دور
من خستهتر از خسته و خب. میکشم کِنار
ناصر تهمک»
توی دنیا یه نفر، منو دوست داشت که همونم منو کشت
خاطراتِ کوچیکو، جا گذاشته با یه غصهی درشت
مردنای موندگار، یادگارِ خاطراتِ فانیه
جوّ خونه سوت و کور، کوره اما آرومِ طوفانیه
چمدونِ پشت در، تا ابد که منتظر نمیمونه
اون پرندهای که رفت، تو حصارِ دیگهای هم میخونه
_صندلی غصه نخورد، اتوبوس دنیا رو بُرد
جاده بی عبور نموند، یکی از فاصله مُرد_
پُرسشای وان و تخت، آینه هی میگه اون یکی کجاست؟
توی تنهایی غریق ، ناخدا بدون کشتی، بی خداست
رفته که برگرده ، عینِ وقتی میره از مرده نَفَس
آره برمیگرده ، وقتی کلّ جادهها یکطرفهس
_صندلی غصه نخورد ، اتوبوس دنیا رو بُرد
جاده بی عبور نموند ، یکی از فاصله مُرد_
ناصر تهمک»
غصه نخور که فاصله فقط نفاقه
تقصیر تو نه، من نه، کُلّش اتفاقه
دلکنده از دریا ،به دریا برنگردی
این جُمعهی اشکای یه مَرد توو اتاقه
من انتخابم تو، توی دنیای مجبوری
یعنی خداحافظ غزل، از شاعرت دوری
دنیا دلش خون و دل ما خونتر از خون
وقتی از اول وصلهی یه جورِ ناجوری
بعد از تو هر دردی بگی توو سینه جا میشد
از عشق دل کندی و من از من جدا میشد
دوری و کلّ کوچههای شهر بن بسته
آزادراه اون که به آغوش تو وا میشد
ناصر تهمک»
یک مرد توی خانه، یک زن انارِ دانه، دلواپسِ فراغت
یک پرده پُر بنفشه، یک پنجره نشسته، در انتظارِ ساعت
در کوچهای زمستان، سردیش تو چمدان، غُر میزند که بَد شد
اما بهارِ خوشذوق، دوان دوان پر از شوق، از نبشِ کوچه رد شد
آری بهار با ماست، لیل و نهار با ماست، خواهد گذشت غصه
خواهد پرید آخر ، در آسمانِ باور ، گنجشکِ پَر شکسته
ذاتیِ ماست مستی، با هر عَرَض که هستی، پِیک مرا پُرَش کن
قلبِ کسی که شیشهست، نشکن که ریشه ریشهست، این شیشه را دُرَش کن
ای تیرگی مغرور ، سرکوبِ عشق با زور، شومیِ سردِ طینت
گرمای استخوانم، آزادگیِ جانم ، نشسته در کمینت
آری بهار با ماست، لیل و نهار با ماست، خواهد گذشت غصه
خواهد پرید آخر ، در آسمانِ باور ، گنجشکِ پَر شکسته
ناصر تهمک»
ای غصهی نهفته لای روزمرگی
زیبای منزوی ، مرا با خودت ببر
گنجشکِ پَر شکستهی در لانهی نمور
این جوجه را بگیر و از افتادگی بپر
احساس میکنی ،جهان توده غم است؟
هی ذره ذره بوسهی پنهانکی بخر
گاهی شبیه آب باش و زندگی ببخش
گاهی کشنده مثل نوکِ جانیِ تبر
گوشِ تو قطعهایست که موسیقیِ مرا
تنظیم میکند ، نه این گیتارِ بیثمر
آی از کسی که خُفته کسی توی سینهاش
وای از تناقضاتِ دو دیوانه توی سر
حَبس انتهای بودنِ پروانهها نبود
پرواز کن، نه پیله، که پَر میکند اثر
این غایبِ همیشگیِ شعرهات کیست؟»
دنیایی از سکوت در اندام یک نفر.
ناصر تهمک»
مثلِ کویر کهآب را باور نمیکند
من مدتیست خواب را باور نمیکنم
موهات را در مقنعه هم گیس کن که من
این پوششِ حجاب را باور نمیکنم
اَعمال تو اگر تماماً هم کلیشهای ست
مِن بعد کارِ ناب را باور نمیکنم
مجبور یعنی؛ مرده ،ولی درخصوصِ تو
من حقِ انتخاب را باور نمی کنم
از شعرها نپرس، نمیپرسم از خودم
حتی همین جواب را باور نمیکنم
در سینه بیحساب به خودم مشت میزنم
از علمها حساب را باور نمیکنم
آیا گناهکار خودمم توی انزوا ؟
آری خودم ثواب را باور نمیکنم
در تو کتابهای زیادی نهفته است
عمداً ولی کتاب را باور نمیکنم
این رازِ سر به مُهر کِی از دست میرود؟
وقتی قرار و تاب را باور نمیکنم
وقتی غذای روح و روان بودنِ تو بود
دیگر من اعتصاب را باور نمیکنم
بگذار اما توی همین چاه سر کنیم
مأیوسم و طناب را باور نمیکنم.
ناصر تهمک»
رفتم که یادش از دل و سر دربهدر شود
رفتم که فکرِ جمعیمان بیپدر شود
رفتم ، نرفت ، آمده در خانهی جدید
باید سَرَم را تَرک می کردم که سَر شود
لم داده روی مبل، آغوشی که لببهلب.
تصویرِ لکه های سیاهی که از عَصَب.
بیدار میکُنَدَم ،نَفَسی نصفههای شب
لای پتو که خاطرهای در تکامل و تب.
توی اتاق راه میافتند بوسهها
شکلِ مونّثِ غم و ذوقِ عروسهها
میترسم از صدای کسی تویِ.، بیخیال
ماهیِ تُنگ ، گریه نکن پیشِ هها
بوی انار ، وای که اگر با خبر شود
هر ظهر و شام کاسه پر از سرخِ تَر شود
جامانده های دخترکی که مهم نبود!
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود»
ناصر تهمک»
دست بُرد
و دکمهی بالای یقهاش را باز کرد
علیه خودش شورید
از تهِ گلو گفت؛ هخخخخ ، هخخخخ
خِلط بود که از گلویش
و از چشمانش ، دو گرگِ خیسِ آب آلوده بیرون پرید
یکی ماده ، یکی نر
موهاشان گندمِ باران خورده
بازگشتهی طفلی
از شرق برخاست و در آسیای مرکزی روی سینهی زنی ایستاده علیه جهان، نشست
با فکرِ زنی که التماسش کرده بود در مصرِ بیچاره
یک سکوتِ قوی ، یک خمودگیِ مدام ، یک غمگینِ هار ؛ تیمش
یک من» در امتدادِ خشمگینم
یک من» با حقیقتِ غمگینم
از گردنم تو ، از سینهام او ، از مغزم خودم
پوستِ پشتِ گردنم را پاره میکنند
آخ که چقدر جنِّ اشکآلودِ تنهایی به نوشتن وا میداردت
و شوریدن
آخ» که عبارتِ درد میکنم است
آخ که هیچ شعری ، شعریّت گریه را ندارد
ناصر تهمک»
من نامِ کوچکم ، تورا دوست دارمت
معشوقِ کوچکم ، به خدا میسپارمت
با چشمِ باز ، بدرقه ات می کنم ، یواش_
تا چشم بستهام ، به درونم ببارمت
بعد از تو سینهای، چمدانم نمیشود
آرامشِ کسی ، هیجانم نمی شود
ممنوعهی به نام من و نام کوچکم
نامی مجاز ورد زبانم نمی شود
با هرچه نام و پام ، از این وضع خستهام
از اینکه هر چه خُرد نشد را شکستهام
حالا که کلِ فاصله را زخم بستهایم
حالا که زخم باز شدهی دست بستهام
ناصر تهمک»
گیرم
پشتِ کوهِ هوا
پشت باد
پشت رودی که مردی در آن
قایقِ بدون بادبان زن را
به باد داد
من گیرم
پشت گَز
پشت دشتی پر از مغزهای عذب
گیرم
پشت برکه ، پشت خانه ، پشت غم
دوستت دارم
گیرم
پشت شهر
پشتِ هر چه به من پشت کرد
گیرم
پشت هر چه بگویی شرم
پشت هر چه تَلّ خفت است
ذلت است
این ناله های زشت ، که از یک گلوی خطا
به گوش تو نمی رسد
نمی رسد ، به پای اشکهای من
امان از نداری عشق
شبیهِ نان برای تن
یادم نمیرود ، امنیت آغوش تو
از در گوش من تا در گوش تو
در آخرین لحظه ایستادهام
نه از پا فتادهام
میانِ دو راهیام ، تباهیام
گناه دارم ای رفته ، ای نور
سیاهیام.
ناصر تهمک»
رفتم که یادش از دل و سر دربهدر شود
رفتم که فکرِ جمعیمان بیپدر شود
رفتم ، نرفت ، آمده در خانهی جدید
باید سَرَم را تَرک می کردم که سَر شود
لم داده روی مبل، آغوشی که لببهلب.
تصویرِ لکه های سیاهی که از عَصَب.
بیدار میکُنَدَم ،نَفَسی نصفههای شب
لای پتو که خاطرهای در تکان و تب.
توی اتاق راه میافتند بوسهها
شکلِ مونّثِ غم و ذوقِ عروسهها
میترسم از صدای کسی تویِ.، بیخیال
ماهیِ تُنگ ، گریه نکن پیشِ هها
بوی انار ، وای که اگر با خبر شود
هر ظهر و شام کاسه پر از سرخِ تَر شود
جامانده های دخترکی که مهم نبود!
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود»
ناصر تهمک»
گنجشک خاکستری ، امروز داشتم به دوستم می گفتم آدم تا جداً حالش از خودش به هم نخورد ، خودش را به صورت جدی عوض نمی کند. بعد با خودم فکر کردم مگر من از غصه خوردن متنفر نیستم؟ پس چرا اینقدر غصه می خورم؟ شاید چون غصه ها لذیذ اند. به هر حال از چیزهای لذیذ حتی اگر متنفر باشی ، حالت به هم نمی خورد. کاش غصه ها با این همه خطری که برای بشر دارند لااقل بد مزه بودند.غصه ها سمّ زندگی اند. سم هرچه بدمزه تر باشد کمتر احتمال دارد آدم را به اشتباه مسموم کند. از سم های خوشمزه باید ترسید.
گنجشک خاکستری ، غصه های لذیذت را نخور. لابد می خواهی بگویی پس خودت چه!» ، درست است ، خودم هم همین مشکل را دارم ولی چه می شود کرد که آدم خودش اشتباه می کند ، خودش جُور می کشد اما به عزیزانش می گوید اشتباه نکنند. آدم مخلوق حرف زدن ها و عمل نکردن ها ست. به هر حال ، خواستم این موضوع را برایت بگویم ، شاید به دردت خورد ، شاید هم فقط بیشتر بهت غصه ی لذیذ داد.
دست برداری از انکار. وَ گندی بزنی
حفظِ ظاهر نکنی , جیغِ بلندی بزنی
لاشه را زیر پتو چال کنی , با لبخند
با جسد نصفهشبی حال کنی, با لبخند
رخ که دیوانه شود هر دو طرف باختهاند
مهرهها بازی خود را به تو انداختهاند
پاکت خالی از عشقش دو سه نخ خواهد زد
آخر از سردی این رابطه یخ خواهد زد
روزی از پنجره یک داد به در خواهد رفت
عشقِ جوش آمده یک روز هدر خواهد رفت
خَم و تکدیر, تمام تَنَش از تَن. تَنِش از.
خستگی ,بحث مهمی که گلو. گردنش از.
صبح خورشیدِ قشنگی به درک خواهد برد
خواب را, قرص بزرگی که مرا خواهد خورد
حرفهام از دهن افتاده و پیک از دستم
خسته گنجشکِ زبانبستهتر از بنبستم
بنشینی به کسی لب نزنی , سرد شوی
پاسخت را ندهد , طرد شوی , مرد شوی
این هیولا به خودش آمده. مو در چنگم
خاکریزم به تو تقدیم تماماً جنگم
نامه آلوده به اشک است, چرا باز کنی!
با کسی رفته به پایانه چه آغاز کنی!
باز هم. باز نشد شعر بگِریَم , رفتی
رفته از خانه و من رفته و گفتم. "گفتی"
جیغ در مشت کنی, مشت کنی در جیغش
تیغ بر دست کشی , دست کشی بر تیغش
آخرِ قصه به خون و گِله پایان یابد
کاش , میمرد که این فاصله پایان یابد
هرچه از دست نرفت از بدنت خواهد رفت
دشمنت قتل که کرد از وطنت خواهد رفت
خوابْ چشمانِ کبودست و لبِ تیره ولی.
من پس از رفتن او چیرهتر از چیره ولی.
باز رفتی و نشد شعر بگِریَم. "گفتی"
من فقط عشق, تو را, قرص, به مرهم. "گفتی"
ناصر تهمک»
هیچ کس هیچ وقت هیچ قصه ای را برای همیشه ناگفته نمی گذارد.
آن که می گوید بعضی حرف ها را دوست ندارد به کسی بگوید ، در حقیقت دوست ندارد به تو بگوید.
آدم تمام فکرهایی که کرده را یک روز می گوید. بالاخره می گوید اما بعدش دوست دارد بقیه فراموش کنند چه گفته است ، آخر آدم رازهایی دارد که نباید کسی بداند ولی ناچار است بگویدشان که خالی شود.
از لبخندهای صبح و انرژی های مثبت تهوع آورش که بگذری می دانی آدم موجود مفلوکی ست. می گوید و می خواهد نگوید.
به خودت فکر کن گنجشک خاکستری ، به لحظه هایی که نمی توانی نگویی ، به انتخاب عکس یک نوار کاست با گل های صورتی فکر کن. نشان دادن تصویر و رنگ هم یک نوع گفتن است.
خنده داریم ، مدام متحول می شویم ، مدام خوبیم و با قوت تمام رازداری می کنیم در همان حال که مدام ضعیفیم و پیش هر آدمی که فقط بتواند روی دو پا راه برود تمام رازهای مان را می گوییم و بعد می خواهیم که فراموش کند.
آدم است خب ، گاهی به کسی چنان راز مهمی را می گوید که بعدش اگر شجاعتش را داشت آن دیگری را می کشت از ترس بر ملا شدن رازش.
می گوید و دوست دارد فراموش کنند.
گنجشک خاکستری ، حالا شاید بهتر بدانی چرا چند روز بعد از اینکه روزمره ای را نوشتم ، پاک می کنم.
من هم آدمم ، چیزی را برای همیشه ناگفته نمی گذارم ، می گویم و بعد می خواهم فراموش کنی.
درباره این سایت