کولی آواره در صحرای باران میزند پرسه
با لبی تیره ، دامنی بسته
میشود گم در میانِ پیچ و تابِ خرمنِ افشاندهی مویش
باد ساکت ، زانویش خسته
رقصِ کولی در میان قطرهها زیباست
فکر کرده راه دارد می رود ، انگار_
ابر دارد دُورِ یک نیلوفر وحشی
شیشه می اندازد ، به قصدِ حبس
کبک از زیرِ کمر ، فریادِ گرمی می کُند سر؛
توی این اوضاع نباید خوب شد ، بد باش»
در میانِ سردی بارانِ آن دور
مثل یک خط
.همه چیز معمولی است
یک خرمن شعله در دور ، آب می سوزانَد
و دل را.
ناصر تهمک»
درباره این سایت